چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

مولانا نزدیک به خداست

بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست

اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست

گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت كه "بيش مرنجانم" آرزوست

ان دفع گفتنت كه "برو شه به خانه نيست"
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست

پعقوب وار وا اسفاها همي زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

والله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگي و کوه و بيابانم آرزوست

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست

زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنك يافت مي نشود آنم آرزوست

پنهان ز ديدها و همه ديدها ازوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
از كان و از مكان پي اركانم آرزوست