چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

خواب 1

خواب دیدم با حسین رحمانی رفتیم آلمان یک مسافرت چند روزه برای دیدن. زیاد پول نداشتیم. رفتیم یک مسافرخونه. شب بود اون خوابید. من خوابم نمی برد رفتم کمی گشت بزنم بیرون. الناز رو با دوستش اونجا دیدم. یک پسر قد کوتاه با موهای کوتاه و بنظر بچه سال. من خیلی نارحت شدم و اونا منو تا حدی کمک می خواستن کنن. می دونستن پول ندارم برا هتل. اونجا یک مغازه هایی بود که تو ویترینش تخت خواب گذاشته بودن و مردم مسافر که یک روزه اومده بودن اونجا می خوابیدن. بابا الناز هم از این مغازه ها داشت و الناز و دوستش رفتن با باباش صحبت کردن تا اگه کاری از دستش بر اومد برا من کنه، منم بیرون ایستادم سیگار کشیدم. اومدن و گفتن کاری نمی تونن کنن. منم خواستم منو همون مسافرخونه ببرن که اونا می خواستن برن بیرون وقت نداشتن. منو سوار تاکسی کردن و آدرس دادن و خودم رفتم پیش حسین. صبح شده بود و با حسین صبحانه خوردیم. دلم می خواست برگردم.یاد تو ما را بس.