شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

نشانه ها

رو عکس های موبایلم نگاه می کردم وقتی به عکس شماره 11 ش رسیدم دیدم با مادر جونم نشستم و عکس گرفتم ولی حالا اون زیرِ خاکه و من اینجا.واقعا برام تعجب بر انگیزه این حالت. یک عملی هست که با هیچ کدوم از افکارم نمیتونم حتی توجیه ش کنم. نه برا خودم، برا ماربزرگم که الان اونجا داره چه کار می کنه. هرچی بیشتر فکر می کنی ظاهرا به نتایج بدیهی تری میرسی که فقط و فقط نشون میده چقدر کوچیکم در مقابل خدا. به هر چی فکر می کنم فقط بزرگی خدا رو میبینم.
خدا واسم خیلی نشونه گذاشته اما هیچ کدوم از این پدیده ها رو نمی تونم بفهمم چه جور قدرتی داره خدا که می تونه انجامش بده. من حتی نمی تونم ذره ای از حقیقت وجودشو هم بفهمم. مشغله ی من شده درک حقیقت چه در درون خودم باشه چه جای دیگر.
خدایا هرچی دارم رو بگیر اما ذره ای از این رو به من بده.