جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

درددل هایم

خدایا از این سردرگمی نجاتم بده. از این تاریکی، از این برهوت، از این نادانی، از این جهل. مرا پر کن از نور خود. مرا امید بده به زیبایی. به عشق. به آزادگی. قطعه قطعه ام کن، آواره ام کن، هیچم کن اما بده به من ذره ای معرفت لایتناهی خود را. نشان بده، باز هم نشان بده، برای همیشه نشان بده زیباییت را. وجودم قربانی شود در رسیدن به تو. نمیتوانم تو را با کلمات بیان کنم. به خدا نمی توانم. صبرم تمام شد از این پوچی ها. از این قواعد. از این قید و بند. از این قافیه. مرا با هارمونی خودت بنواز. خدایا هیچ پاداشی از تو نمی خواهم فقط خودت را دوست دارم. خودت را به من بده. خدایا می دانم تو جز عشق نیافریدی. خسته ام از این همه اسارت. مرا رها کن در بیابان خودت، در صحرای خودت، در اقیانوس خودت، در فضای بیکران خودت. به زمان نگاه می کنم تورا میبینم. به سکوت نگاه می کنم تورا میبینم. به عشق، محبت، فداکاری، گذشت، مهربانی، زیبایی نگاه میکنم عظمت تورا میبینم. به ستاره ها نگاه میکنم تو را میبینم. به هارمونی جهان نگاه می کنم تورا میبینم. خدایا تو کیستی چیستی کجایی. عشقی؟حقیقتی؟نوری؟ تو عین وجودی. تو همه چیزی. تورا نشناختم ولی وجودت دیوانه ام کرد.
زهي عشق زهي عشق كه ماراست خدايا
چه نغزست و چه خوبست چه زيباست خدايا

از آن آب حياتست كه ما چرخ زنانيم
نه از كف و نه از ناي نه دفهاست خدايا

يقين گشت كه آن شاه درين عرس نهانست
كه اسباب شكر ريز مهياست خدايا

بهر مغز و دماغي كه درافتاد خيالش
چه مغزست و چه نغزست چه بيناست خدايا

نای: نی زدن عرس: عروسی

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

Pi

چند صحنه از فیلم Pi، اثر Aronofsky. حتما ببینید.















گلستان سعدی

سعدی با یک جمله چه ها می رساند. این است معجزه سعدی:
خداوند قارون را نصیحت کرد. نشنید و ما، عاقبتِ او شنیدیم.

مولانا نزدیک به خداست

بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست

اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست

گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت كه "بيش مرنجانم" آرزوست

ان دفع گفتنت كه "برو شه به خانه نيست"
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست

پعقوب وار وا اسفاها همي زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

والله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگي و کوه و بيابانم آرزوست

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست

زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنك يافت مي نشود آنم آرزوست

پنهان ز ديدها و همه ديدها ازوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
از كان و از مكان پي اركانم آرزوست