جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

تلاش و تلاش



آنقدر در می زنم تا در به رویم باز کنی

حقیقت!





آنانکه محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زين شب تاريک نبردند برون
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند

-----

قومی متفکرند اندر ره دين
قومی به گمان فتاده در راه يقين

میترسم از آن که بانگ آيد روزي
کاي بيخبران راه نه آنست و نه اين

-----

هر چند که رنگ و بوي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

-----

اي آمده از عالم روحاني تفت
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌اي
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

-----

چون نيست حقيقت و يقين اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهيم جام می از کف دست
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست

-----

در پرده اسرار کسی را ره نيست
زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست

جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست
می خور که چنين فسانه‌ها کوته نيست

-----

اجرام که ساکنان اين ايوانند
اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکني
کانان که مدبرند سرگردانند

-----

دنبال چیزی از جنس حقیقتم. اگر با این روش جلو برم به چیزی نمی رسم که می خوام. این علم منو حیرون کرده. چرا اون چیزی که می خوام رو نمیده؟چقدر ضعیفه.آدمو بیشتر تو کف میبره.

خیام با اینکه فکر می کرده راه نه آن است و نه این ، باز هم با شک و تردید حرفشو میزنه!آره. چیزه قطعی هم هست تو دنیا؟