پسر با اضطراب در خانه راه می رفت. مشغول فکر کردن بود. بارها روی مربعی که از فرش اتاق در ذهنش ساخته بود ، قدم بر می داشت . . .
دیگر با خیالی آسوده قدم می زد. ذهنش به بن بست رسیده بود.
منطق و خِرد و مهربانی را دوست دارم. در بي خبري مُرد چه هشيار و چه مست