یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶


مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

چند دغدغه ی اجتماعی . . .


هر وقت اون دختره رو تو خیابون می بینم مغزم خشک و چروکیده میشه ، درست مثل یک انجیرِ خشکیده. سعی می کنم به چشاش نگاه کنم و برگ تبلیغی رو که بهم میده بگیرم و همیشه وقتی این دو عمل تموم میشه دقیقاً خشکم می زنه. تا حالا نشده دختری ببینم که جلوش مغرور باشم. ولی این دخترِ همسنِ خودمو وقتی می بینم از غرور خودم خجالت می کشم. باید کاری کرد. برای اخلاق خودم.تهوع می گیرم.انسانی رو می بینم که غرورِش شکسته شده. باید کاری کرد. غرور دیگران نباید شکسته شود.غرورِ اون دختر مظلوم.

خواهر کوچولو کنار پسر دبستانی نشسته و داره نگاه می کنه چه جوری داداشش داره سوال ها ریاضی رو حل می کنه. آدم هر کار زشت و غیر انسانی که انجام میده یک گوشه از صورتش زشت می شه و میشه آدم ها شیاد رو از رو همین قیافه هاشون تشخیص داد ولی این دو تا بچه مثل رویا هام برام خوشگل هستن.

تو کوچه نشستم. به ساختمونه در حال ساخت نگاه می کنم. 4 تا بچه دبستانی توش کار میکنن به همراه یک مرد. مَرده مثل کشیش هاست.نیم ساعتی می شینم کنار ساختمون. بچه ها وقتی منو می بینن با ذوق بیشتری کار می کنن.دائم زیر چشمی می بینن هستم یا نه.

اتوبوس اومد. مردِ کور صندلی جلو نشست. مرد دستشو که بلیط توش بود بالا گرفته بود تا راننده ازش بگیره اونو. 10 دقیقه طول کشید تا راننده اومد بلیطا رو گرفت. راننده بلیط اون مرد رو نگرفت. مرد همینجور دستش بالا بود. اتوبوس حرکت کرده بود. یکی گفت دستشو بیاره پایین. من فقط دیدم همه چیزو.