چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

آقای بوش ، آقای بلر خون کثيف است. پيراهن و کراوات شما را وقتی که حرف های محبت آميز در تلويزيون می زنيد، کثيف می کند


هارولد پينتر بيمار و در بيمارستان بستری است و نمی تواند برای دريافت جايزه نوبل ادبيات که امسال به او داده شده، در مراسم حضور پيدا کند. ولی سخنرانی خود را در يک نوار ويديويی ضبط کرده که روز هفتم دسامبر در مراسم مقدماتی در آکادمی نوبل به نمايش گذاشته شد. قسمتی از آن را اینجا انعکاس می دهم.

ايالات متحده دانه به دانه ديکتاتوری های نظامی را که بعد از جنگ دوم جهانی خودشان يا توسط ايالات متحده به حکومت رسيدند، حمايت کرده است. اندونزي، يونان، اوروگوئه، برازيل، پاراگوا، هائيتي، ترکيه، فيليپين، گواتمالا، السالوادور،و البته شيلی...
صدها هزار نفر را در اين کشورها کشتند. آيا اين ها صورت گرفته است؟ و آيا اين ها به سياست خارجی آمريکا مربوط است؟ پاسخ مثبت است و آن ها به سياست خارجی آمريکا مربوط بودند. ولی شما نبايد بدانيد. هيچ کدام روی نداده اند. هرگز روی نداده اند. وقتی که داشتند روی می دادند، روی ندادند. مهم نبودند. اهميت ندارد. جنايات آمريکا سيستماتيک، مداوم، بيرحمانه و شريرانه بوده است، ولی عده کمی از مردم آمريکا از آن اطلاع دارند...
من به شما می گويم آمريکا بی ترديد بزرگ ترين نمايش جهان است. ممکن است خشن، خونسرد، موهن و بی رحم باشد، ولی بهترين کالا فروش است و بهترين کالايش خود شيفتگی است. هميشه برنده است. به سخنرانی ها ی روسای جمهوری آمريکا در تلويزيون گوش بدهيد که اين کلمات: «مردم آمريکا» را در جملاتی مشابه اين می گویند: «من به مردم آمريکا می گويم وقت آن است که دعا کنيم و از حقوق مردم آمريکا دفاع کنيم و از مردم آمريکا بخواهيم به رئيس جمهور خود در کاری که به نفع مردم آمريکا می کند اعتماد کنند.» ... کلمات «مردم آمريکا» مثل يک پشتی برای شما اطمينان می آورد. نياز نداريد فکر کنيد. فقط پشت تان را به آن بدهيد. اين پشتی ممکن است هوش و تفکر انتقادی را در شما بکشد، ولی خيلی راحتی بخش است. اين البته برای چهل ميليون انسانی که زير خط فقر زندگی می کنند صادق نيست. و برای دو ميليون زن و مردی ساکن گولاگ های گسترده در پهنه آمريکا صادق نيست.
ايالات متحده ديگر به درگيری «کم شتاب» علاقه ای ندارد. ديگر فايده ای در محتاط بودن نمی بيند. حال کارت هايش را بدون رودربايستی روی ميز گذاشته است. ديگر يک جو هم برای سازمان ملل، قوانين بين المللی و نقد مخالفان ارزش قايل نيست و پشت سرش هم يک بره سر به راه، رقت آور و زنگوله به گردن يعنی بريتانيای کبير به راه افتاده است.
بر حساسيت اخلاقی ما چه رفته است؟ آيا هرگز آن را داشته ايم؟ اين کلمات به چه معناست؟ آيا به کلمه ای که امروز به ندرت به کار می رود يعنی وجدان ارتباط دارد؟...
تجاوز به عراق يک عمل راهزنانه بود، تروريسم عريان دولتی بود که بطور کامل قوانين بين المللی را به چالش کشيد. اين تجاوز، يک اقدام نظامی تعمدی بود که با انباشتن دروغ بروی دروغ و تحريف گسترده خبری در رسانه ها و بنابراين فريب عموم بر پا شد... ما برای مردم عراق شکنجه، بمب خوشه ای، اورانيوم تخليه شده، جنايات توده ای بی شمار، بدبختي، تحقير و مرگ به ارمغان برديم و نام آن را گذاشتيم "آوردن دموکراسی و آزادی به خاورميانه."
چند نفر آدم را بايد بکشيد تا بتوان شمار را يک جنايتکار توده ای و جنگی خواند؟ صد هزار؟ لابد بايد اين تعداد کافی باشد. بنابرای بوش و بلر را بايد به دادگاه جنايات جنگی تحويل داد. ولی بوش باهوش بوده است. او حاضر نشد دادگاه عدالت بين المللی را تصويب کند. بنابراين هيچ سرباز آمريکايی و يا سياستمدار آمريکايی را نمی توانيد به دادگاه ببريد. بوش گفت نيروی دريايی خود را سراغ شما خواهد فرستاد. ولی تونی بلر قرارداد دادگاه بين المللی را امضاء کرده است. بنابراين قابل محاکمه است. ميتوانيم آدرس او را به دادگاه بدهيم. خانه شماره ده داونينيگ استريت در لندن...
در اوايل حمله به عراق عکسی در صفحه اول يکی از نشريات انگليسی به چاپ رسيد که بلر را نشان می داد که گونه يک پسربچه عراقی را می بوسد. روی آن نوشته بود يک کودک سپاسگزار. چند روز بعد مطلبی با يک عکس در صفحات داخلي به چاپ رسيد از يک کودک چهار ساله که دست نداشت. خانواده او با يک موشک به هوا رفته بودند. او تنها کسی بود که زنده مانده بود. می پرسيد: دست هايم را کی پس می گيرم؟ تونی بلر او را در آغوش نگرفته بود. تونی بلر هرگز پيکر بی دست هيچ بچه ای را بغل نکرده است، و هرگز پيکر خون آلودی را در آغوش نگرفته است. خون کثيف است. پيراهن و کراوات شما را وقتی که داريد حرف ها محبت آميز در تلويزيون می زنيد، کثيف می کند.
می دانم پرزيدنت بوش سخنرانی نويس های ماهری دارد، ولی می خواهم خودم را برای اين کار داوطلب کنم. سخنرانی کوتاه زير را می نويسم که خطاب به ملت ايراد کند. او را می بينم که موقر، با موهايی که به دقت شانه زده، جدي، پيروزمند، صميمي، غالبا فريبنده، گاهی با يک لبخند کج و جذاب؛ مردی برای مردها: «خدا خوب است. خدا بزرگ است. خدا خوب است. خدای من خوب است. خدای بن لادن بد است. خدای او بد است. خدام صدام بد است، اصلا او خدا ندارد. او يک وحشی است. ما وحشی نيستيم. ما سر مردم را از بدن جدا نمی کنيم. ما به آزادی باور داريم. خدا هم باور دارد. من وحشی نيستم. من رهبر يک دموکراسی عاشق آزادی هستم که آزادانه انتخاب شده است. ما يک جامعه مهربان داريم. ما با صندلی های مهربان الکتريکی و آمپول های مهربان می کشيم. ما ملت بزرگی هستيم. من ديکتاتور نيستم. او هست. من وحشی نيستم. او هست. و او هست. همه شان هستند. قدرت اخلاقی متعلق به من است. اين مشت را می بينيد؟ اين قدرت اخلاقی من است. و اين را فراموش نکنيد.»
زندگی يک نويسنده به شدت آسيب پذير است، عريان و بی حفاظ. ما نبايد به خاطر اين ناله کنيم. نويسنده انتخاب می کند. و بايد پای انتخابش بماند. ولی اين هم حقيقتی است که شما در معرض وزش توفان ها قرار داريد. و بعضی از آن ها واقعا منجمد کننده هستند. شما خودتان هستيد و خودتان. عريان، بی پناهگاه، هيچ حمايتی نيست مگر اين که دروغ بگوئيد که در اين صورت برای خودتان حفاظی ايجاد کرده ايد. می توان گفت: سياستمدار شده ايد.
وقتی به آينه نگاه می کنيم، تصور می کنيم تصوير ما را بازتاب می دهد. ولی يک ميلی متر عقب برويد، تصوير تغيير می کند. آن چه ما می بينيم در واقع طيف پايان ناپذيری از بازتاب هاست. ولی گاهی نويسنده بايد آينه را بشکند. زيرا در آن سوی آينه است که حقيقت به ما نگاه می کند.
من به عنوان يک شهروند بر اين باوردم توضيح حقيقت زندگی مان و جامعه های مان وظيفه مهمی است که بر گردن همه ماست. اين در واقع يک ماموريت است. اگر اين از ديدگاه سياسی ما رخت بربندد، اميدی به بازسازی آن چيز نيست که تقريبا در حال از دست رفتن است حرمت انسان.

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

به یاد آزاده خلق خاورمیانه


مي داني ...
پرنده را بي دليل اعدام مي كني
در ژرف تو
آينه ايست
كه قفس را انعكاس مي دهد
و دستان تو محلولي ست
كه انجماد روز را
در حوضچه شب غرق مي كند.

اي صميمي،
ديگر زندگي را نمي توان
در فرو مردن يك برگ
يا شكفتن يك گل
يا پريدن يك پرنده ديد
ما در حجم كوچك خود رسوب مي كنيم
- آيا شود كه باز درختان جواني را
در راستاي خيابان
پرورش دهيم

و صندوق هاي زرد پست
سنگين
ز غمنامه هاي زمانه نباشند؟
در سرزميني كه عشق آهني ست
انتظار معجزه را بعيد مي دانم
باغبان مفلوك چه هديه اي دارد؟
پرندگان
از شاخه هاي خشك پرواز مي كنند
آن مرد زرد پوش
كه تنها و بي وقفه گام مي زند
با كوچه هاي « ورود ممنوع »
با خانه هاي « به اجاره داده مي شود »
چه خواهد كرد
سرزميني را كه دوستش مي داريم؟

پرندگان همه خيس اند
و گفتگويي از پريدن نيست
در سرزمين ما
پرندگان همه خيس اند
در سرزميني كه عشق كاغذي است
انتظار معجزه را بعيد مي دانم.

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

بیتی از مولانا


یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

قسمت سوم ترجیع بند هاتف اصفهانی


دوش که رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش

محفلی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش به دوش

پیر در صدر و می کشان گردش
پاره ای مست و پاره ای مدهوش

سینه بی کینه و درون صافی
دل پر از گفتگوی و لب خاموش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دوکون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم
که ای ترا دل قرارگاه سروش

عاشقم دردناک و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت
که ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا ای از شرمت
دختر رز به شیشه برقع پوش

گفتمش سوخت جانم آبی ده
و آتش من فرو نشان از جوش

دوش می سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که همین پیاله بگیر
سندم گفت هان زیاده منوش

جرعه ای در کشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم
ما بقی سر به سر خطوط و نقوش

ناگهان از صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت و به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو